مرد آریایی

به نام اهورای پاک که ایران را آفرید

مرد آریایی

به نام اهورای پاک که ایران را آفرید

جان مادرتان این برقمان را قطع نکنید

 

جان مادرتان این برقمان را قطع نکنید

 

آخه بی وجدان ها ، مگه شما گرما حالیتون نیست؟ مگه شما ضرر کاسب ها حالیتون نیست؟ مگه نمی دونید برق نباشه یک کارگاه کوچیک خیاطی که با هزار مکافات راه افتاده ، از نون خوردن می افته؟


آخه لامصب ها ، شما می دونید ترافیک چیه؟ ترافیکی که به سبب نبودن برق و در نتیجه کار نکردن چراغ سر چهارراه ها راه می افته؟
اصلن شما می دونید اعتیاد چیه؟ اعتیاد به تلویزیون و بالاترین چیه؟ د ِ لامصب ، صدای منو می شنوید؟


آخه با چه زبونی بگم من راضی نیستم اون همه انرژی مفت و مجانی بدین به عراق و لبنان بعد کاسه گدایی دست بگیرین که ما نداریم و انرژی داره تموم میشه.


آخه بی همه چیزها ، من که می دونم انرژی داریم خوبش هم داریم ، واسه هفت نسل دیگه هم  داریم ، ولی می دونم کرمتون چیه ، می خواین اینقدر این برق رو قطع کنید که ما باورمون بشه که انرژی نداریم و فردا بریزیم تو خیابون ها که "انرژی هسته ایی حق مسلم ماست" ، ولی کور خوندین ، من انرژی هسته ایی نمی خوام. چون می دونم که بر فرض محال هم که این انرژی رو در راه صلح آمیز بخواین خرج کنید ، باز دو دستی میدین به برادران مظلوم فلسطینی و عراقی مون ...

 اوی ، با تو هم آ ، به اون خدای بالانشین ، اگه یکبار دیگه برقمون رو قطع کنید ، به ننه سلیمه میگم نفرینتون کنه ، بزنه به کمرتون آ !!!

 

ابی آریا السلطنه

قمر و قربانعلی (درس "ق" فارسی اول دبستان)

قمر و قربانعلی

 

در یک قروب قم انگیز پاییزی که قمر و قربانعلی زیر درخت ِ قوزالقلازک قدم میزدند ، کلاقکی قار قار کنان بر روی قوز قربانعلی نشست و قوز قربانعلی شکست.

قربانعلی فریاد زد : قمر ، قمر ، به دادم برس ، قوزم شکست.

قمر فریاد زد : قربانعلی ، قربانت گردم ، قوزت شکست؟

 

قــ - ق

 

--------------------------------

پا نوشت ها :

قروب = غروب  ، قم انگیز = غم انگیز (به دلیل بیشتر آشنایی شما دانش آموزان گرامی ، در این دو کلمه غ به ق تغییر یافته هست)

قوزالقلازک = نام درختی کمیاب

 

ابی ، آریاالسلطنه

محمود نامه

محمود نامه

(بخش نخست)

 

روایت کنند در یکی از شامگاهان برج آبانگان ایرانی ، در قریه ی آرادان از ولایت خوار (گرمسار) که یکی از ایالات ملک ری محسوب می شود ، فرزند نرینه ایی (پسری) چشم به جهان گشود.پس او را "محمود" نامیدند.


در همان بدو تولد جمیعی که بر بالین والده ی آن فرزند حضور داشتند ، از دیدن این پسر شگفت زده شده و در گوش ها پچ پچ هایی نمودند. این پسر چهره ای تقریبا بدگلی (نقیض خوشگل) از خود به همگان نشان داد ، اما از همان اوان تولد شروع به سخن گفتن بنمودندی ، پس همگان را به شگفت واداشتندی . لیکن هیچ از سخنان او قابل فهم نبودندی !

 

ایام پشت سر هم بگذشتند و هر روز همگان بر او خواندند که درون چهره ات ماهتاب می بینیم ! ، کفتر اقبال بر روی سرت لانه گزیده ، آتیه ات را نیک ببینیم ای محمود !

 

روزگاران بگذشتند تا اوراق حکومتی کفریان اسلام بر چیده شد و مقدمات ورود امام (فتحه بر روی الف) به ملک ایران مهیا گشت ، در این مقدمات محمود نقشی بس سازنده از خود بروز دادندی . روایت کنند محمود را دیده بودند که در ته صف شعار دهندگان این را می خواندی : می خوام که با بوسه گل لباتو پر پر کنم *** اون گل های پرپرو نثار رهبر کنم !!!

 

فصل ها یکی پس از دیگری بگذشتند و آن کفتر کاکل به سر کار خودش را بنمود و دست تقدیر او برای انتخاب شدن مقام سلطنت نام نویسی بکردندی ! ، و از قضا  شمارش آرا ی یک صندوق ، ورق را برگرداندی و او را پرتاب نمودند به مرحلة الثانی . روایات متفاوتی از این دور بیان شده که ما به مستند ترین آن استناد خواهیم نمودند. گویند محمود با شخصی مهدی نام که اورا نیز امام بخواندی از طریق خیزابهای (امواج) کهربایی مغزی با او در ارتباط بودندی و گویند او موجب فتح مقام سلطت  شدندی و توانست شخصی اکبر نام را در این کورس شکست داده و آن را در هم بشکند !


آنگاه در همان ابتدای سلطنت ، رسمی کهن از تبار طاغوتیان (البته به گفته خودشان) را باب نموده و جهت دست بوسی خدمت شخصی که آن را رهبر خواندندی ، راهی شد ، پس دست را بوسید تا سند همکاری خود را با نماینده شخصی مهدی نام توقیع (امضا) بنماید.


از این پس زندگانی محمود به گونه ایی آشکارتر شدندی . تا می توانست سخن از خود می تراوانید ، ولیکن هیچ یک آنچنان منطقی نداشتندی ، از آن پس وی مشهور خاص و عام گشتندی و هر گاه سخنی می گفت عده ایی در لفظ خودشان می گفتند : "باز سوتی داد" ، ما زیاد در این مورد تحقیق بکردیم اما معنی آن واژه را نفهمیدندی !

 

زین پس محمود بر حسب عادت هر یک ماه ، سپس هر یک هفته و پس از آن ، هر یک روز یکبار گوهرنامه ایی از خود بروز می نمود و ملتی را خوشنود و مملو از شادی می نمود و موجب خندان نمودن مردم می شد !

 

اما روزگار داشت می گذشت و او طبق عادتی که به سبب اقبال بلندش به او داده شده بود ، در هر اموری در خود می دید که نظری بدهندی، و آنرا به گاه نقد بکشندی تا خدای ناکرده ناکام از این بساط آماده خارج نگردندی.

 

ادامه دارد

ابی ، آریا السلطنه